خلاصه کتاب
شبی مرموز و رویایی بود، ماہ نقرہ می پاشید و ستارہ ها می رقصیدند
شاپرکی تنها، سرگردان به این سو و آن سو پرواز میکرد و آغوش امن گلی را میطلبید
در نهایت بعد از دقایقی شاخه گل سرخی او را دعوت و آغوش به رویش گشود.
لحظه ای کمیاب وصال شاپرک سرگشته و گل زیبا شکوفه لبخندی را رویل بهای دختر جوانی که شاهد این صحنه ی ناب بود رویاند.
گرہ ی سنگین ابروانش باز شد و بالاخرہ پس از اعتها عضلات منقبض بدنش نرم شد.
آهی کشید و شنل خوش بافت شیری رنگش را بیشتر به دور خود پیچاند..
https://niceroman.ir/?p=1603
لینک کوتاه مطلب: