خلاصه کتاب
در هالهای از ابهام
به آرامی از جا برخاست و در کنج اتاق جای گرفت.
منتظر بود؛ منتظر بود تا بیاید و او را با خودش ببرد. گردنبند را در دستش فشرد، به جسم بیجانِ روی تخت خیره شد و مابین دندانهای کلیدشدهاش زمزمه کرد:
-باید بیای، باید بیای و من رو ببری، باید راه رو به من نشون بدی، من منتظرم، منتظر… تو باید بیای، من کارهام رو انجام دادم، کار دیگهای ندارم، اگر تو نمیای که خودم راهی برای اومدن پیدا کنم!
ناگاه صدایی ظریف، سکوت اتاق را در هم شکست.
-باید زندگی کنی، زندگی! اما چگونه زیستن، تعریفش با توست!
سال ۲۰۱۸ میلادی
انگلستان/ لندن
«من قضاوتت نمیکنم، چون قضاوت کار من نیست؛ منِ نویسنده، فقط «مَنَم» را نقد میکنم تا به منِ آرمانیام نزدیک شوم و تویی که این منِ نوشته را میخوانی، یک «من» دگر هستی؛
و بین این منها، چه جدال بیجدالی است…
تو را نمیدانم اما من، «من» میمانم!»
https://niceroman.ir/?p=349
لینک کوتاه مطلب: