خلاصه کتاب
کتاب و بستم و دستی به چشمای قرمزم کشیدم … کش و قوسی به کمرم دادمو به ساعت مچی مشکی رنگم نگاهی انداختم … دقیقا چهار ساعت تمام خیره به کتاب بودم … لعنتی خسته شدم هرچی مینویسم تموم نمیشه … بازم زمان و فراموش کرده بودم و باز هم شامم دیر شد و باز هم دعوا و سرزنش … برام مهم نبود … خیلی وقته که دیگه هیچی برام مهم نیست
https://niceroman.ir/?p=2878
لینک کوتاه مطلب: