پاییز از راه رسیده بود و هوا سرد و شیشههای ماشین عرق کرده بود. حسام پشت فرمان ماشین، به انتظار سبز شدن چراغ راهنما نشسته و چشم به دختر بچههایی داشت که بین ماشینها در گردش بودند. یکی فال میفروخت و یکی گُل، دیگری اسپند دود میکرد و گاهی شیشهی ماشینی را با لُنگ پاک میکرد. دختر بچهای هفت، هشت ساله که از شدت سرما گونهها و بینیاش سرخ شده بود، نزدیک ماشین آمد. موهای آشفتهاش از کنارههای روسریِ رنگ و رو رفتهای که روی سر داشت، بیرون ریخته بود و لبخند به لب داشت. با انگشتهای ظریفش به شیشهی ماشین زد و گلهای رز قرمز را بالا گرفت و با لحن شیرینی ملتمسانه گفت:
– آقا گل نمیخوای؟ بخر واسه خانومت ببر خوشحالش کن.
حسام از شیرینزبانی دخترک لبخند روی لبش نشست، شیشه را پایین داد و گفت:
– چه گلهای خوشگلی، چه دختر خوشگلی! اما من که خانوم ندارم.
دخترک با همان لحن شیرین و پر از شیطنت لب باز کرد:
– نامزد چی نداری؟ مامان که داری؟ اصلا یه نفر هست که دوسش داشته باشی دیگه مگه نه؟!
حسام دسته گل را از دخترک گرفت، با تلخندی جواب داد: