خلاصه کتاب
پیچ راهرو را که رد کرد، نگاه چند دختر که دور هستی حلقه زده بودند به سمتش چرخید. بی اعتنا به نگاههای خریدارانهی آن ها سمت درب خروجی رفت و آخرین لحظه شنید: – هستی این خوشتیپ کی بود؟ جواب هستی را نشنید چون پلهها را پایین دوید. در حیاط را باز کرد و کفری پشت فرمان نشست وزیر لب غر زد چرا در این عمارت نباید با ریموت باز بشود. اتومبیل را که به حرکت درآورد بوقی زد تا به سلیمان خبر رفتنش را بدهد. با آخرین سرعتی که از پراید انتظار میرفت به سمت آدرسی که مرد افغانی گفته بود، راند
https://niceroman.ir/?p=2564
لینک کوتاه مطلب: