خلاصه کتاب
“فلش بک” تمام صورتم خیس از اشک بود. سعی می کردم صدای هق هقم رو خفه کنم تا کسی صدای گریه هام و زجه هام به گوش کسی نرسه. مثل تمام این سال ها خودمو زندانی کردم تو اتاق. اما این دفعه یک فرق اساسی داشت…بحث رفتن به دانشگاه بود. بحث آینده ام بود، بحث زندگیم بود. اما انگار عالم و آدم مخالف بودن. من نمیتونستم بیخیال آرزو ها و رویاهام بشم. من برای رسیدن به اینجا خیلی تلاش کرده بودم اما حال و روز من برای هیچ کس اهمیتی نداشت.
https://niceroman.ir/?p=2511
لینک کوتاه مطلب: