خلاصه کتاب
زمین زیر پایش می لرزد … انگار توان تحمل این حجم از کینه را ندارد … بترس؛ بترس از آن روزی که پس لرزه هایش دامن گیر تو و روزگارت شود دست آرزو را گرفته بود و می دوید … صدای خش خش برگ های زیر پایشان و لبخندشان، سمفونی زیبایی در باغ ایجاد کرده بود … هوای شهریور ماه را در ریه هایش فرستاد؛ نسیم خنکی هر از گاهی صورتشان را نوازش می کرد.
https://niceroman.ir/?p=2121
لینک کوتاه مطلب: