خلاصه کتاب
وسط ظهر توی پارک تنها روی تاب نشسته بود و آروم با پاهاش یه هل کوچیک به تاب میداد و آروم تاب رو حرکت میداد، به اطرف نگاه می کرد، هیچکس دور ورش نبود، معمولا کسی تو این گرما وسط ظهر بیرون نمیومد، ولی مریم عاشق سکوت و خلوتیه این وقت روز بود…
با پاش یه فشار محکم به زمین آورد و تاب رو بیشتر به حرکت درآورد، کم کم اوج گرفت و از زمین فاصله گرفت، بالا که می رفت به آسمون نگاه می کرد و پایین که میومد می خندید… چند دقیقه همینجوری تاب بازی کرد، خسته که شد تاب رو نگه داشت و پیاده شد ازش، از بغل کوله پشتیش موبایلش رو درآورد و چک کرد.
https://niceroman.ir/?p=1696
لینک کوتاه مطلب: