خلاصه کتاب
با قدمهایی آهسته و شمردهشمرده به طرف لبهی پنجرهی اتاقش قدم برداشت؛ پرتوهای نازکی از نور خورشید روی فرش گلبهی رنگ که با کاغذ دیواریهای اتاق هم سِت بود؛ افتاده بود و یک روشنایی آرامشبخش و ملایم به فضا بخشیده بود.
اما چه فایده که سایا از این یکنواختی و روزهایی که اندک تفاوتی در فردا و امروزش مشاهده نمیشد بیزار بود!
دستش را دراز کرد و پنجرهی متوسط اتاق را کامل باز کرد؛ باد ملایمی موهای قهوهای رنگ و لختش که انتهای آنها کمی هم حالتدار بود را نوازش کرد؛ نفس عمیقی کشید؛ به کوچهی خلوت و ساکت همیشگی چشم دوخت.
https://niceroman.ir/?p=2974
لینک کوتاه مطلب: