خلاصه کتاب
وقتی چشم هایش را به سختی باز کرد و نگاهش به آن اتاق محقر و کوچک افتاد، همه چیز یادش آمد. آرزو کرد ای کاش آن اتاق و آن خانه و آدم هایش همه کابوس باشند. یک کابوس شبانه که وقتی ، ببینی واقعیت نداشته و همان جا نفس راحتی بکشی و با خودت بگویی “خدارا شکر ، بیدار می شوی خواب دیدم، یک خواب بد !” اما نه! کابوس نبود؛ خیالات
نبود؛ بدبختانه همه ی آنها واقعی بودند . خودش را کشان کشان
به پنجره ی بخار گرفته و کوچک اتاق رساند .با آستین لباسش
https://niceroman.ir/?p=3115
لینک کوتاه مطلب: