خلاصه کتاب
دستش را خوب چفت دسته ي چرمی کیف مشکی بی رنگ ورویش کرد .
به یقه ي کج بارانی اش اهمیتی نداد . بالاخره جرات کرد جلوبرود . مقابل ریل چرخان چمدان ها ایستاد .
بی اراده اخم کرده بود.
شاید براي تمرکز بیشتر، شاید هم از اضطراب …
نگاهی به چمدان هایی که از جلوي چشمش می گذشتند انداخت .
انگار چیزي مانع میشد تا رنگ چمدانش را به یاد بیاورد چندان عجیب هم نبود. ریل می چرخید.
https://niceroman.ir/?p=4029
لینک کوتاه مطلب: