خلاصه کتاب
ساعت دوازده و نیم شب بود و من در رخت خواب از این پهلو به آن پهلو می چرخیدم تا خوابم ببرد اما بی فایده بود با صدای خش خش چیزی از جایم پریدم … از ترس پتو را محکم بغل کرده بودم و آرزو می کردم که صدایی که شنیده ام، جزو خیالات و توهماتم باشد نه چیز دیگری … اما وقتی باز هم صدا را شنیدم، نا امید شدم … دکتر فردوسی گفته بود باید برای مقابله با ترس هایم پیش قدم شوم و اگر از چیزی ترسیدم به سراغش بروم
https://niceroman.ir/?p=2108
لینک کوتاه مطلب: