خلاصه کتاب
شراره اخم کرد. مینا زود تر بلند شد، منم آخرین قاشق بستنی رو خوردم و بلند شدم. خونه هامون از هم فاصله داشت، برای همین از هم خداحافظی کردیم. مینا چند وقتی بود که تغییر کرده بود، درست از وقتی که عمه اش از فرانسه آمده بود. نمی دونم چش شده بود، چیزی هم نمی گفت. کلا ما زیاد توی فصل بهار بیرون نمی آمدیم چون دریا حالش بد میشد. سه تا خط واحد عوض کردم. کمی هم پیاده روی کردم تا به خونه رسیدم.
https://niceroman.ir/?p=3241
لینک کوتاه مطلب: