خلاصه کتاب
به سرایوان آمد.خانه دل گرفته و سوت و کور بود.نگاهش در انبوه سبزه و گل و گیاه باغچه ها گم شد.با بی حوصلگی دستها را از هم گشود و نفسی عمیق فرو داد.چه سکوت ملال اوری!در این خانه دراندرشت حتی صدای همسایگان مجاور هم به گوش نمیرسید.روی پله ها نشست و سر را روی زانوان تا شده گذاشت روح پر جنب و جوشش این تنهایی و خاموشی دلگیرانه را تاب نمی آورد.ذهنش…
https://niceroman.ir/?p=6844
لینک کوتاه مطلب: