خلاصه کتاب
لبخند موزیانه ای زدمو ریز ریز به ریش نداشته اون پسره زشت بی قواره خندیدم. هنوز منو نشناخته فکر کرده در قبال کاری که انجام داده کوتاه میامو سکوت میکنم .نخیر جناب به من میگن نفس فرخی مادر نزاییده کسی حقمو بالا بکشه و من در نقش چغندر باشم. یکم به اطراف نگاه کردم وقتی خیالم از اینکه کسی توی پارکینگ نیست راحت شد به سمت ماشین آکورای مشکی رنگش رفتم.
https://niceroman.ir/?p=2592
لینک کوتاه مطلب: