خلاصه کتاب
داشتم از دانشگاه میزدم بیرون که با صدای چند تا بوق متوجه رهی شدم با لبخند سمتش رفتم و سوار ماشین شدم و گفتم : سلام بر داداش خوش غیرت خودم لطفاً کولر رو تا آخر زیاد کن که حسابی گرممه.با لبخند و اخم ساختگی گفت: چشم قربان ولی حداقل اون بی صاحاب رو بکش جلو بعد بگو خوش غیرت.
خندیدم و مقنعهام رو جلو کشیدم که طبق معمول گفت: ماهی…
https://niceroman.ir/?p=3756
لینک کوتاه مطلب: