خلاصه کتاب
صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون
می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه
به مامانش خیره شد ... مامانش خندید
... چشمکی زد و بلند گفت : - فوت کن دیگه فدات شم ! جمعیت همه با هم خوندن : - بیا شمعا
رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی ! پسر اینبار به باباش خیره شد ... توی چشمای پر جذبه
باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به
هم کوبید و گفت : - نمی خوام فوت کنم ! صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و
گفت : - اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه
خودم می یاد فوت می کنه ها ! پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون
گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل
از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت
کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه
در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه
زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از
همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش
رو جلو آورد ... صورت کوچیک
پسرشو بین دستاش گرفت و گفت : - چی می خوای مامان؟
https://niceroman.ir/?p=791
لینک کوتاه مطلب: