خلاصه کتاب
(رستا) بهترین لباسم را پوشیدم. یک پیراهن دکلته کوتاه، موهای بلندم با فر ریز به گردی صورتم می آمد. خط چشمم را طوری کشیدم که چشم های گردم را کشیده نشان دهد. موهایم را از دو طرف کشیدم و محکم بستم. روی گونه های برجسته ام که از جراحی بینی برجسته شده بود را رژ گونه کشیدم. رژ قرمز رنگ را روی لب های برجسته ام کشیدم. لبخندی به رستای در آینه زدم و برگشتم که با چهره به غم نشسته مادرم روبرو شدم. _چیه باز اینجوری نگام می کنی؟ عصبی بود چون از آبرویی که برایم مهم نبود می ترسید. سرش را با تاسف تکان داد.
https://niceroman.ir/?p=2522
لینک کوتاه مطلب: