خلاصه کتاب
ماریا … ماریا … ماریا
با کلافگی پتو رو از سرش کنار زد فقط یک نفر جرات می کرد بدون اجازه به اتاق او بیاد.
ماریا : تو هیچ وقت آدم نمیشی.
بهار سر خوشان خندید و گفت : مگه فرشته ها هم آدم میشن از کی تا حالا ؟
ماریا : چی میخوای ؟
بهار : پاشو ببینم ناسلامتی فردا داری میری ایران اون موقع راحت گرفتی خوابیدی … پاشو لباساتو آوردم.
https://niceroman.ir/?p=2674
لینک کوتاه مطلب: