خلاصه کتاب
مهرابه نوزادی را که چند روزی بیشتر نبود چشمانش را به این دنیا باز کرده بود را در آغوش گرفته بود و در خانه با دیوار های زرد رنگ می چرخاند،
کودک ساکت شده بود اما چشمان سیاهش هنوز باز بود.
مهرابه با لبخند به کودک نگاه میکرد و لالایی آرامی زمزمه میکرد.
مردی با سر و صورت آشفته که نصف پیراهنش در شلوار قهوه ای رنگش بود و نصف دیگرش بیرون زده بود بر روی یکی از چهار صندلی
که دور میز گرد داخل پذیرایی بود نشسته بود کمی دیگر از مشروب داخل لیوانش را بالا کشید.
مهرابه اخمو به میلاد نگاه کرد و با تشر لب باز کرد.
https://niceroman.ir/?p=4543
لینک کوتاه مطلب: