خلاصه کتاب
امروز ماشینم خراب شده بود و مجبور شدم با آژانس برم دانشگاه. هرچند بابا خیلی اصرار کرد یکی از ماشینای تو پارکینگو بردارم ولی کلا خرابیه ماشین حالمو گرفتو حوصله رانندگی نداشتم..این سامیار خیر ندیده هم امروز باباش رسوندش دانشگاه، ماشین نیاورده بود. الانم داریم خیابون نزدیک دانشگاهُ متر میکنیم تا سر خیابون ماشین بگیریم…سرمو گرفتم بالا تا نگاهی به دورو بر بندازم که یهو ضربه شدیدی به بازوم وارد شد سریع سرمو چرخوندم سمت سامیار و باتندی گفتم: چته مرض داری روانی؟
https://niceroman.ir/?p=2471
لینک کوتاه مطلب: