خلاصه کتاب
به انگشتری که ساده و دارای یک نگین بود نگاه کردم.
اصلا دلم نمی خواست با علیسان نامزد بشم،اما واسه این حرفا خیلی دیر شده و من الان نامزد علیسان محسوب میشم.
از همون اول من علیسان رو به چشم یه پسرعمو می دیدم و الانم که قراره شوهرم بشه،برام عذاب آوره.
من علاوه بر اینکه علاقه ای بهش ندارم و اونو فقط پسر عمو میبینم، از اخلاق و رفتارش هم بدم میاد.
اما گوشای مامان و بابام کر شده بود و فقط می گفتن علیسان…
حتی به اینکه من آخرین بچه ی اونا هستم و قبل از من یه پسر و یه دختری دارن که به ترتیب ۲۳ و ۲۵ سالشونه و من فقط ۱۹ سالمه اهمیت ندادن و به محض اینکه عمو منو برای علیسان خاستگاری کرد،قبول کردن.
https://niceroman.ir/?p=552
لینک کوتاه مطلب: